بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین
وقتی آماده رفتن شدم فکر کردم که دیگر همه جدایی های بین من و خدا تمام شده!داشتم معتکف می شدم!که برایم کم از مُحرم شدن نبود! از دوستان هم خواسته بودم که ببخشایند م برای همه قصور اتم،همه چیز آماده بود...
من عبد عاصی گنهکار...ایام البیض...مسجد...اعتکاف...
و سه روز بهانه!برای آدم شدن!!!برای بنده خوب خدا شدن!
...
دوشنبه....................................................................
بسم الله گفتم و وارد مسجد شدم در حالیکه هنوز نمیدانستم آیا اعتکاف کدۀ ما همین جاست یا نه!
یکی از مشکلات اعتکاف یهویی همین است دیگر!نه می دانی باید کجا بروی و نه می دانی که اصولا چه خبر است و باید اسمت را کجا ثبت کنی!!!که البته این ساک وسایل خیلی زود آدم را لو می دهد!بعد یکی از جماعت برگزار کننده اعتکافِ وبلاگی ها ، شناسایی ات می کند و جلو می آید و می پرسد که :"برای اعتکاف آمده ای؟شما همان 4 نفر هستید که تماس گرفته بودید؟"
به خودم نگاه میکنم!:"نه من که خودم یه نفرم!اما وسایلم برای 4 نفر کفایت میکنه!بعد هم نخیر من با دفتر قم تماس گرفته و هماهنگ کرده بودم نه با شما!."
قرار ثبت نام را برای بعد از نماز میگذارند...
چند دقیقه ای به اذان مغرب روز دوازدهم ماه رجب مانده بود و اهالی محل کم کم برای اقامه نماز جماعت وارد مسجد می شدند...
از آنجایی که از اعتکاف الفِ گوشه نشینی اش را می دانستم صاف رفتم گوشه مسجد و وسایلم را گذاشتم و آماده نماز شدم...
ای خدا چرا این دوست وبلاگی من نمیاد؟قضیه را با یک اس ام اس!نه ببخشید "پیام کوتاه " پیگیری می کنم.
"خوب شد این موبایل رو با خودم آوردم ها!البته شاید اشتباه کردم آخه اینطوری که نمیشه معتکف شد!مثلا قراره تارک دنیا بشی بعد بیای اعتکاف!حالا چیکار کنم؟خوب اشکال نداره روزی یکبار برای رفع نگرانی خانواده باهاشون تماس میگیرم بعد هم خاموشش میکنم،اینطوری بهتره!"
این ها رو اون موقع با خودم فکر کردم!
این "بی نشان " هم حسابی تو ترافیک شبِ روزِ پدر مونده ها!بنده خدا!نماز تموم شد و مسجد داشت کم کم خلوت میشد که رسید!(تازه چون شب میلاد بود مسجد کلی برنامه داشت و طول کشید تا نماز گزار ها از مسجد برن بیرون)
سر و صدای وسیع صحبتِ طبقه بالا ( قسمت خواهران) حاکی از شرکت گسترده عزیزان و وبلاگ نویس و غیر وبلاگ نویس و معتکف و غیر معتکف بود .طبقه پایین هم برادران گرامی معتکف و برگزار کننده و مهمانان و خادمین،مشغول برنامه ریزی و پیگیری مسائل باقیمانده و...بودند.
(محلی ها و وبلاگ نویسان!این ها دو گروه شرکت کننده در مراسم بودند)
هیجان ،یک کمی اضطراب !همین دوتا خلاصه اتفاقات اون لحظه بو
ساعت از 10 گذشته بود که بالاخره تصمیم به ساماندهی این جماعت به زودی معتکف !گرفته شد!به همین منظور در ابتدا یکی از همان برادران فوق الذکر میکرو فن را به دست گرفته و پس از مقدماتی چند!حضور جمعی از معتکفین را که از طریق اینترنت و مسنجر!!!به این میهمانی دعوت شده اند" را تبریک گفت! که البته بلافاصله توسط ایماء و اشاره دوستان متوجه اشتباه لپی خود شده و آن را به عزیزان مطلع شده از طریق وبلاگ ها تغییر داد!خدا رحم کرد والا معلوم نبود آن جماعت متعجب شده به چه حال و روزی می افتادند!
القصه!این هیجانات و سر و صدا ها ادامه داشت تا نزدیک های سحر و اذان صبح...
در پناه حق
|